سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وروجک مامانی و بابایی
نویسنده :  مامان نی نی

کوچولوی مامان و بابا دیگه کم کم داره خودش رو نشون می ده الهی قربونت برم هر روز دارم روزها رو خط خطی میکنم تا زودتر به اون روزی برسم که تو یه ذره فقط تکون بخوری و من حست کنم بفهممت وروجکم با این همه سختی هایی که به تو می دم با این همه استرس و عصبانیت با نگرانی های کنارش دلم میخواد تو خیلی صبور و پاک باشی

مامان بزرگ مهربونت چند روز پیش گفت که مهر میاد تهران تا بریم برای تو شیطون خرید کنیم. دلم نمی خواد زیاد بندازیمش تو خرج، مامان بزرگ میگه که من و بابایی بریم بیرون و چیزایی رو که میخوایم حداقل برات انتخاب کنیم اما من میگم که عجله ای نداریم که وروجکمون تازه اول راهه هنوز یه عالمه از راه نیومده اش مونده ...

گفتم که زندایی جون برات از مکه یه سرویس 5 تیکه لباس آورده وای اونقده ناز و کوچولوان. اونقدر کوچولو که فکر کنم اگر توپولی باشی اندازه ات نشه خاله جون و مامان بزرگ میگن برای روزی که میخوای به دنیا بیای این لباسا رو با خودمون ببریم چون خیلی نازن . خاله جون و دایی وحید که هی از تو بسته بازش میکردن هی جیغ و داد میکردن ببین چقدر تو ملوسکم براشون عزیزی ...

من اگر شما پسر بودی اسم رهام رو برات انتخاب کردم از الان هم هی به بابایی میگم که بدونه اینو انتخاب کردم به هرکی هم گفتم خوشش اومده و پسند کرده اما اگر دختر باشی هنوز اسم خاصی رو پیدا نکردم و این موضوع اول مهر معلوم میشه که باید دنیال اسم دختر باشم یا نه؟چند شب گذشته خیلی سردرد  داشتم بدجوری اذیتم میکرد به خاطر تو هم مراعات میکردم که مسکن نخورم وقتی گفتن این مسکن رو می تونی بخوری بازم نتونستم به خودم بقبولونم که بخورم و درد نکشم.سلامت بودن تو برام خیلی مهمه و نمیخوام به خاطر اینکه خودم درد کمتری بکشم یه ذره تو آسیب ببینی

از لباسهای قشنگی که زندایی جون برات آورده عکس گرفتم و اگر بتونم حتما اینجا برای یادگاری هم شده می ذارمشون...

مامانی که ازت خوب نگهداری نمی کنه تو خودت مواظب خودت باش و سعی کن هر چند مامان تغذیه خوبی نداره تو خوب تعذیه کنی و رشد کنی..

و یادت نره که مامان و بابا خیلی دوستت دارن و خاطرت خیلی عزیزه

 


چهارشنبه 88/5/14 ساعت 10:2 صبح
نویسنده :  مامان نی نی

روز جمعه اتاقی رو که برای تو در نظر گرفته بودیم بلکا زدیم اونم آبی سقف اتاق هم آتیشی زدیم قشنگ شد من خودم که خیلی دوست دارم تو رو نمی دونم اتاق خودمون هم یه زرد ملایم زدیم اونم دوست دارم قشنگ شد.

میخوام برم یه لوستر کودکانه ناناز هم برای تو اتاقت بخرم اما هنوز فرصت نشده شاید تو مرداد ماه که تعطیلات تابستانی شروع میشه فرصت بیشتری برای خردی کردن برای تو فینگیلی داشته باشم.

دیروز با آقای رئیس هم صحبت کردم و وضعیتمون رو گفتم. آخه اونقدر عصبانی شده بودم که اندازه نداشت صدام زد تو اتاق و گفت که چی شده و من گفتم هیچی فقط وضعیتم با قبل کمی فرق میکنه سریع فهمید تبریکم گفت بهمون. آخی پرسید تو کی می آی پیش مامانی منم با کلی خجالت گفتم بهمن. اونقدر داغ شده بودم که داشتم می سوختم. فکر کنم از سرخی صورتم فهمیده بود چقدر خجالت کشیدم. بعدش گفت که چرا زودتر بهش نگفتم و ...

اخه مدتیه اینجا بدجوری اوضاعش بهم ریخته بهم گفت اگر تونست این معضل رو حل کنه که هیچ اگر نه که جای منو عوض میکنه بهم گفت استرس برای جنین زیاد خوب نیست. بعدشم گفت هر زمانی خواستم برم مجازم نیاز به هماهنگی باهاش نیست برگه امضا شده بهم داد و گفت فقط بهم بگو من دارم میرم تو دیگه شرایطت فرق میکنه

امروز هم وقتی صدام زد تو اتاق و دید وایستادم گفت شما برو پشت میزت من خودم برات میارم.خجالت کشیدم گفتم نه بگین..

اما اون گفت برو پشت میزت

الهی قربونت برم. می دونم این مدت با این عصبانیت ها و استرس ها بدجوری اذیتت کردم سعی میکنم از این لحظه به بعد آرامش رو مهمون وجود خودم و تو فندقم بکنم تا تو هم با آرامش بزرگ بشی.

دوستت دارم وروجکم .لحظه ها رو می شمارم برای زودتر تموم شدن برای اینکه بتونم تو رو حس کنم.

وقتی اون یکی میگه کوچولوش توی دلش سر می خوره لگد می زنه .یعنی می شه تو هم یه روز وقتی باهات حرف می زنم با یه لگد بهم بگی هستی

این روزا تغذیه خوبی ندارم. مسلما چیزی هم ندارم که تو بتونی ازش تغذیه کنی و رشد کنی اما با این همه سعی کن خوب از مامانی تغذیه کنی کوچولوی من .

 


دوشنبه 88/4/22 ساعت 12:10 عصر
نویسنده :  مامان نی نی

این روزا اونقدر کم طاقت شدم که اندازه نداره هر روز بدتر از روز قبل می شه

وقتی یه مشتری میاد تو اتاق و عصبانیم میکنه تا آخر وقت همین طور عصبانیم. همکارم میگه برخلاف قبل شدی همیشه اونقدر صبور بودی که من می گفتم باریکلا چقدر صبر و حوصله داره .

امروز به مدیرم میگم من باید یه شیشه قرص اعصاب با خودم بیارم . آقای همی میگه موضوع رو بهش بگو تا یه موقع فکر نکنه تو اخلاقت عوض شده شرایطتت رو درک کنه . فردا هم نگه چرا موضوع رو به من نگفتی من بتونم یه نفر رو جای تو بیارم و ..

دختر دایی ام یه دختر داره که از بدو تولدش دائما در حال گریه بود اونقدر گریه میکرد که دیگه همه رو کلافه میکرد الان که بزرگ شده صداش همیشه گرفته اس . فکر میکنی سرما خورده و گرفتگی صدا داره

خاله ام میگه ارامش خودت رو حفظ کن آروم باش که فردا یه بچه اونجوری نداشته باشی همه رفتار و اخلاق های آدم روی جنین تاثیر می ذاره.

دیشب هم اونقدر عصبانی بودم که رفتم خونه لباسم رو عوض کردم و خوابیدم. از ساعت 8:30 تا 2:30 شب. وقتی بیدار شدم هم از گرسنگی بود. تازه یادم اومد نمازمم نخوندم. یه خورده کارامو انجام دادم. یه دوش گرفتم و خوابیدم.

کاش زودتر این دوران تموم بشه و من کمی آرومم بشم.

 


دوشنبه 88/4/8 ساعت 10:4 صبح
نویسنده :  مامان نی نی

این روزا بهتر از قبلم. اونم به خاطر توی شیطونه وای مموش من نمی دونی چقدر برات بیتابی میکنم دلم میخواد زودتر بغلت کنم.دیشب که با بابایی خوابیده بودیم دستش تو دستم بود یه لحظه به این فکر کردم که وقتی تو شیطون بیای این فاصله رو بیشتر میکنی و بین من و بابایی قرار می گیری و دیگه من باید حواسم به تو باشه و نمی تونم دست بابایی رو مثل همیشه زیر سرم بزارم و بخوابم.

امروز رفتم سونوگرافی وقتی داشت سونو رو انجام می داد چقدر هیجان داشتم هر چی تو این صفحه مانیتورش چشم گردوندم ندیدمت همش یه هاله سفید دیده میشد گفت که یه هفته یگه دوماهت می شه وای وروجک شیطون من

خودم می دونم تو پسری، بابایی هم عاشق پسره،اسم آرتین رو برات در نظر گرفتم اما هنوز نمی دونم بابایی هم موافقه یا نه ؟

تو سایت خوندم که تو الان اندازه یه لوبیا قرمزی- الهی من فدای تو بشم

از الان که دیگه سیستم های عصبیت کم کم داره شکل میگیره دیگه میتونی حرفامو بشنوی و بفهمی فقط باید چند هفته دیگه انتظار بکشم تا وقتی حرف می زنم با یه لگد کوچولو بگی که میفهمی و ...

از دکتر ژرسیدم صدای قلبت رو می تونم بشنوم گفت که سونو معمولی اینو نشون نمی ده و باید سه بعدی انجام بدم. اونم بهترین زمانش ماه 5 تا 7- احتمالا هم همون ماه هفت میرم . تا اولین نبض زندگیمون صداش تو گوشمون بپیچه. مامانی برای خرید کردن برات خیلی ذوق داره اخه طفلکی اولین نوه اش تویی...

مامانی چند شب پیش رفته بود دیدن زندایی ابراهیم که از مکه اومده بود. میگفت که زندایی وقتی مکه بوده بهش خبر دادن که تو شیطون اومدی مهمون خونه دل من شدی اونم از اونجا برات یه لباس 7 تیکه آورده. هنوز ندیدم اما اولین لباس توست . خودم بیشتر از مامانی هیجان خرید کردن برای تو رو دارم . اما احتمالا این موضوع تو آخر های شهریور اتفاق بیفته. دارم کم کم اتاق کوچیکه رو خالی میکنیم برای تو. احتمالا جمعه هم رنگش کنیم. البته رنگ که نه. با بابایی تصمیم گرفتیم دو تا اتاق خوابا رو بلکا بزنیم. اما نمی دونم برای اتاق تو رو چه مدلی انتخاب کنم برای همین چهارشنبه میخوایم بریم آلبوماشون رو ببینم تا انتخاب کنیم.

دوستت دارم وروجک من. بغل بغل ستاره همچین وروجکی کی داره....


دوشنبه 88/4/1 ساعت 2:9 عصر

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
رفتیم یه خونه دیگه...
مسافرت بابایی و دلتنگی مامانی
سرما خوردگی
اولین تکون وروجکمون . . .
بابایی گفته نگیم . . .
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
27470 :کل بازدیدها
3 :بازدید امروز
4 :بازدید دیروز
درباره خودم
وروجک مامانی  و بابایی
مامان نی نی
شلام به همه مامان گلی ها و شلام به نی نی گولی هاشون منم قراره یه مامانی بشم البته اگه خدا بخواد خوب چون از الان یه حس خیلی قشنگ و غریب به نی نی خودم دارم تصمیم گرفتم تمام حرفهامو از زمانی که تصمیم گرفتم این نی نی مهربون بیاد تو زندگیم رو بنویسم ... الهی من قربونش برم که دلم از الان براش تنگ می شه
لوگوی خودم
وروجک مامانی  و بابایی
لوگوی دوستان
لینک دوستان
اینترن کوچولو
آوای آشنا
اشتراک
 
آرشیو
پاییز 1387
زمستان 1387
بهار 1388
تابستان 1388
طراح قالب