کوچولوی مامان و بابا دیگه کم کم داره خودش رو نشون می ده الهی قربونت برم هر روز دارم روزها رو خط خطی میکنم تا زودتر به اون روزی برسم که تو یه ذره فقط تکون بخوری و من حست کنم بفهممت وروجکم با این همه سختی هایی که به تو می دم با این همه استرس و عصبانیت با نگرانی های کنارش دلم میخواد تو خیلی صبور و پاک باشی
مامان بزرگ مهربونت چند روز پیش گفت که مهر میاد تهران تا بریم برای تو شیطون خرید کنیم. دلم نمی خواد زیاد بندازیمش تو خرج، مامان بزرگ میگه که من و بابایی بریم بیرون و چیزایی رو که میخوایم حداقل برات انتخاب کنیم اما من میگم که عجله ای نداریم که وروجکمون تازه اول راهه هنوز یه عالمه از راه نیومده اش مونده ...
گفتم که زندایی جون برات از مکه یه سرویس 5 تیکه لباس آورده وای اونقده ناز و کوچولوان. اونقدر کوچولو که فکر کنم اگر توپولی باشی اندازه ات نشه خاله جون و مامان بزرگ میگن برای روزی که میخوای به دنیا بیای این لباسا رو با خودمون ببریم چون خیلی نازن . خاله جون و دایی وحید که هی از تو بسته بازش میکردن هی جیغ و داد میکردن ببین چقدر تو ملوسکم براشون عزیزی ...
من اگر شما پسر بودی اسم رهام رو برات انتخاب کردم از الان هم هی به بابایی میگم که بدونه اینو انتخاب کردم به هرکی هم گفتم خوشش اومده و پسند کرده اما اگر دختر باشی هنوز اسم خاصی رو پیدا نکردم و این موضوع اول مهر معلوم میشه که باید دنیال اسم دختر باشم یا نه؟چند شب گذشته خیلی سردرد داشتم بدجوری اذیتم میکرد به خاطر تو هم مراعات میکردم که مسکن نخورم وقتی گفتن این مسکن رو می تونی بخوری بازم نتونستم به خودم بقبولونم که بخورم و درد نکشم.سلامت بودن تو برام خیلی مهمه و نمیخوام به خاطر اینکه خودم درد کمتری بکشم یه ذره تو آسیب ببینی
از لباسهای قشنگی که زندایی جون برات آورده عکس گرفتم و اگر بتونم حتما اینجا برای یادگاری هم شده می ذارمشون...
مامانی که ازت خوب نگهداری نمی کنه تو خودت مواظب خودت باش و سعی کن هر چند مامان تغذیه خوبی نداره تو خوب تعذیه کنی و رشد کنی..
و یادت نره که مامان و بابا خیلی دوستت دارن و خاطرت خیلی عزیزه