سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وروجک مامانی و بابایی
نویسنده :  مامان نی نی

سلام به نی نی خوبم

الهی قربونت برم هنوز نمی تونم وجودت رو تو وجودم حس کنم در حالی که بی صبرانه منتظرم .

این روزا به شدت احساس سنگینی می کنم . نفس سخت میکشم چند تا قاشق غذا که میخورم احساس خفگی بهم دست می ده ولی بازم به خاطر تو کوچولو میخورم اما بعدش دچار درد شکم می شم و مجبور می شم این طول اتاق رو هی راه برم بلکه آروم بشم. نمی دونم چرا اینجوری شدم با اینکه مدت کمی از بودن تو میگذره چون دوقلو زایی یه جوری هم تو خوانواده من بوده هم بابایی همه میگن شاید دوقلو باشه که اینجوری شدی ... وای وروجکم خیلی سخته. خدا رو شکر ویار و حالت تهو ندارم و این یعنی اینکه تو بهترینی که مامانی اذیت نمی کنی

یکشنبه میریم پیش دکتر - میخوام درخواست کنم یه سونو بده شاید بتونیم بفهیم تو یه نفری یا با یکی دیگه شریکی ...

قربونت برم من- شبا باهات حرف میزنم و می دونم که می شنوی و حس میکنی.

ببخش مامانی رو هنوز نتونستم ترک عادت کنم که روی شکم نخوابم خوب چکار کنم درد شکم یه طرف اینکه جور دیگه هم نمی تونم بخوابم یه طرف باعث میشه رو شکم بخوابم. می دونم اذیتت میکنه اما خوب دارم تمرین میکنم که ترک عادت کنم...

این روزا گاهی وقتها بعضی از مشتریا و همکارا عصبانیم میکنن و باعث میشه دچار استرس بشم می دونم اذیتت میکنه اما خوب چکار کنم این دستت خودم نیست. یه دفعه دستام یخ میکنه قلبم تند می زنه حالم بد می شه و اینا برای همینکه عصبانی می شم...

این روزا نمی تونم احساست خودمو کنترل کنم قبلن ها حتی اگه ناراحت هم بودم چهره ام نشون نمی داد اما این روزا نمی تونم یه روز شادم روز دیگه ناارحت که تو سایت ها که خوندم نوشته بود اینا به خاطر تغییر هورمونها در دوران بارداریه و برخلاف قبل که می شد کنترل کرد تو این دوران کنترلی روش نیست ... یکم سخته اما ...

 


پنج شنبه 88/3/21 ساعت 11:17 صبح
نویسنده :  مامان نی نی

مدتی توی نفس کم می یارم . نفسم بالا نمی یاد . چند تا کلمه حرف می زنم ها باید یه نفس عمیق بکشم تا بتونم ادامه بدم. دختر خواهر شوهرم میگه عادیه نفس بچه سنگینه من خودمم اینطوری بودم چند ماه اول اینطوریه و چند ماه آخر بقیه ایامش خوبه

 

آقای همی خیلی مراقبمه و این منو غرق لذت می کنه از اینکه حساسه و مراقب اینه که من چی میخورم برام شادی بخشه

دیروز میگفت وای برات میوه نخریدم گفتم اشکال نداره به اندازه فردا دارم . فردا که اومدم می ریم خرید می کنیم.

لحظه شماری می کنم برای اون روزی که تو وجودم حسش کنم . توی سایت ها هفته به هفته بودنش رو دنبال میکنم . با اینکه الان هیچی نیست اما من هر شب باهاش حرف می زنم هر صبح با اون بیدار می شم کمی می ترسم از اینکه خدایی نکرده اتفاقی بیفته و از دستش بدم اما محبوب تو تماس دیشب بهم گفت اصلا به اینا فکر نکن مهم بسته شدن نطفه بود که اتفاق افتاده ...

این وروجک شیطون بعد از 7 سال داره میاد . همه از غریبه و اشنا با شنیدن این خبر غرق در شادی می شن

مامانم که طفلکی به گریه افتاده بود وقتی بهش گفتن مامانبزرگ شدی

مادر شوهرم به تنها کسی که فکر نمی کرد ما بودیم چون خیلی به ما می گفتن اما ....

مامانبزرگم روی پاهاش از شادی بند نمی شد . دختر خواهر شوهرم با جیغ بهم تبریک میگفت

داداشی ها هم باور نمی کردن دارن دایی می شن و خواهرم میگفت که پیر شدی دیگه ...

به آقای همی می گم ببین وقتی بعد از چند سال خبر مامان شدنت رو می دی همه چقدر خوشحال می شن ولی اگه همون سال اول زندگی میخواستی بچه دار شی هیچکی اینجوری خوشحال نمی شد. ...

هر روز براش دنبال اسم میگردم. احساسم میگه پسره ولی برای خودم اصلا مهم نیست فقط سالم بودنش رو ارزو میکنم

یه زمانی برام خیلی مهم بود که پسر باشه یا دختر اما وقتی به بودنش پی می بری فقط سالم بودنش رو از خدا میخوای همین و بس

مامانم دیروز می گفت وقتی فهمیدی این وروجک چیه بگو تا بریم برای خرید سیسمونی ...

گفتم مامان اخه چقدر عجله داری می دونی چقدر دیگه مونده ...

از اومدن به سر کار بیزار شدم دلم یه استراحت طولانی می خواد ...

 

 


یکشنبه 88/3/17 ساعت 1:5 عصر
نویسنده :  مامان نی نی

آخر اردیبهشت ماه دچار پهلو درد بدی شدم . شب رو به هر طریقی بود تحمل کردم اما صبح که بیدار شدم تا آماده شم بیام سرکار دیدم نمی شه دل دردم داره بیشتر می شه به آقای همی گفتم که حالم خیلی بده و منو ببره دکتر

اومدیم درمانگاه نزدیک خونه اما پزشک متخصص نبود یعنی همه متخصص هاشون ساعت 9 به بعد می اومدن به ناچار به نزد دکتر عمومی رفتیم و اونم یه عالمه آزمایش به صورت اورژانس برامون نوشت و با دادن اون‏ آزمایش ها و نشون دادن جواب بهش گفت که دچاز عفونت شدید کلیه شدم و با اون اوضاع خیلیه که تا الان تحمل کردم آخه گفت اینجور عفونت رو 3 روز بیمارستان بستری می کنن خلاصه اینکه یه سری قرص و آمپول داد به ما تا اگه با استفاده اونا بهبودی حاصل شد که هیچ در غیر اینصورت باید برم بیمارستان

اومدم خونه یه سرم سه ساعته داشتم که تزریق کردم به همراه یه آمپول خیلی قوی که اونم تزریق کردم و چون با تزریق اونا حالم بهتر شد دیگه قرص ها رو استفاده نکردم. تا اینکه اویل خرداد ماه شد و هر چی منتظر این خاله پری شدیم که با پراید قرمزش بیاد نیومد که نیومد و این باعث شد من شک به بارداری کنم ولی بازم تا ده روز تحمل کردم . آخر هفته رو رفته بودم سفر و دائما دچار دل درد می شدم اما چون شک به بارداری کرده بودم درد رو تحمل می کردم و در برابر حرفای آ‍ قای همی که مسکن رو پیشنهاد می داد مقاومت میکردم. تا اینکه به تهران برگشتیم و من خرید یه بیبی چک و امتحانش مطمئن شدم (حالا عکسش رو می ذارم براتون)

فردا رفتم آزمایشگاه و درخواست آزمایش خون کردم . صبح آزمایش رو دادم و عصر جوابش رو گرفتم و با کمال تعجب اعلام شد که جواب مثبته

اصلا انتظار نداشتم هر چی فکر میکردم نطفه این کوچولو ممکنه کی بسته شده باشه به جایی نمی رسیدم. اما شوک بزرگی بود.

چونکه مدتی بود که هر چی کتاب می خوندم در مورد خانواده هایی بود که بچه دار نمی شدن و آخر هم بچه ای رو به فرزندی قبول میکنن و با بزرگتر شدن بچه و فهمیدن موضوع اوضاع و احوال زندگیشون تغییر میکنه

می ترسیدم منم جز یکی از اون شخصیت های داشتان باشم و این برام دردناک بود برای همین وقتی فهمیدم جواب آزمایشم مثبته بدجوری دچار شک شدم.

جواب آزمایش تو دستم بود که وقتی برگشتم آقای همی رو پشت سرم دیدم و به روش لبخند زدم. موقع بالا اومدن از پله ها بهش گفتم خوب مبارک باشه ..

بعدش رفتم پیش یه دکتر متخصص زنان توی همون درمانگاه و موضوع بیماری عفونت و مصرف دارو رو بهش گفتم و اونم بهم اطمینان داد که مشکلی نیست و حتی گفت اون یه دونه آمپولی رو هم که استفاده نکردم استفاده کنم در ضمن قرص فولیک اسید رو هم مصرف کنم. همین طور مصرف روزانه سه لیوان شیر و یه دونه تخم مرغ و مرغ و گوشت و ماهی رو پیشنهاد داد.

حال و هوای خاصی دارم که اصلا قابل وصف نیست با این کوچولو که هنوز هم نمی دونم چیه و فقط آرزوی سلامتی اش رو دارم حرف میزنم و قربون صدقه اش می رم و دلم براش می سوزه که مجبوره گرسنه بمونه آخه من اصلا ناهار های شرکت رو نمی خورم از طری فرصت تهیه غذا تو خونه و آوردنش رو ندارم . امروز نهایت چیزی که خوردم دو فنجون شیر به همراه یه کیک و یه دونه موز بوده.

دارم لحظه شماری میکنم که زودتر برم خونه و به داد این شکم گرسنه برسم. برای من و کوچولوی وجودم دعا کنین.

نمی دونم براش مادر خوبی می شم اما خوشحالم که خدا منو لایق داشتن یکی از فرشته های اسمونیش دونست و بدن من مهمون خونه وجودش کرد. نی نی ناز ما اسفند ماه احتمالا به دنیا می یاد.

خیلی دلم میخواد بدونم الان چند هفته داره شایدم خیلی زوده اخه همون سی اردیبهشت که به خاطر بیماریم سونو داشتم هیچی نشون داده نشد وگرنه اون بهم میگفت که بارداری....

به هرحال خوشحالم بی اندازه زیاد

امیدوارم همه مادرهای چشم انتظار روزی طعم شیرین مادر شدن رو بچشن و اون لحظه رو ببینن خیلی شیرینه...

راستی تا الان به هیچ کس این موضوع رو نگفتم حتی مامانم- تنها کسی که موضوع رو می دونه عطیه اس

احتمالا آخر های تیرماه همه متوجه می شن چون انموقع عروسی دختر خواهر شوهرمه و ....

داداشای نانازم خیلی دوست داشتن دایی بشن این کوچولو اولین نوه خانواده منه همین طور اولین نتیجه تو خانواده پدری وای چقدر از بودنش خوشحالم

خدایا سپاسگزارم ...

 


دوشنبه 88/3/11 ساعت 6:14 عصر

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
رفتیم یه خونه دیگه...
مسافرت بابایی و دلتنگی مامانی
سرما خوردگی
اولین تکون وروجکمون . . .
بابایی گفته نگیم . . .
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
27478 :کل بازدیدها
11 :بازدید امروز
4 :بازدید دیروز
درباره خودم
وروجک مامانی  و بابایی
مامان نی نی
شلام به همه مامان گلی ها و شلام به نی نی گولی هاشون منم قراره یه مامانی بشم البته اگه خدا بخواد خوب چون از الان یه حس خیلی قشنگ و غریب به نی نی خودم دارم تصمیم گرفتم تمام حرفهامو از زمانی که تصمیم گرفتم این نی نی مهربون بیاد تو زندگیم رو بنویسم ... الهی من قربونش برم که دلم از الان براش تنگ می شه
لوگوی خودم
وروجک مامانی  و بابایی
لوگوی دوستان
لینک دوستان
اینترن کوچولو
آوای آشنا
اشتراک
 
آرشیو
پاییز 1387
زمستان 1387
بهار 1388
تابستان 1388
طراح قالب