سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وروجک مامانی و بابایی
نویسنده :  مامان نی نی

مدتی توی نفس کم می یارم . نفسم بالا نمی یاد . چند تا کلمه حرف می زنم ها باید یه نفس عمیق بکشم تا بتونم ادامه بدم. دختر خواهر شوهرم میگه عادیه نفس بچه سنگینه من خودمم اینطوری بودم چند ماه اول اینطوریه و چند ماه آخر بقیه ایامش خوبه

 

آقای همی خیلی مراقبمه و این منو غرق لذت می کنه از اینکه حساسه و مراقب اینه که من چی میخورم برام شادی بخشه

دیروز میگفت وای برات میوه نخریدم گفتم اشکال نداره به اندازه فردا دارم . فردا که اومدم می ریم خرید می کنیم.

لحظه شماری می کنم برای اون روزی که تو وجودم حسش کنم . توی سایت ها هفته به هفته بودنش رو دنبال میکنم . با اینکه الان هیچی نیست اما من هر شب باهاش حرف می زنم هر صبح با اون بیدار می شم کمی می ترسم از اینکه خدایی نکرده اتفاقی بیفته و از دستش بدم اما محبوب تو تماس دیشب بهم گفت اصلا به اینا فکر نکن مهم بسته شدن نطفه بود که اتفاق افتاده ...

این وروجک شیطون بعد از 7 سال داره میاد . همه از غریبه و اشنا با شنیدن این خبر غرق در شادی می شن

مامانم که طفلکی به گریه افتاده بود وقتی بهش گفتن مامانبزرگ شدی

مادر شوهرم به تنها کسی که فکر نمی کرد ما بودیم چون خیلی به ما می گفتن اما ....

مامانبزرگم روی پاهاش از شادی بند نمی شد . دختر خواهر شوهرم با جیغ بهم تبریک میگفت

داداشی ها هم باور نمی کردن دارن دایی می شن و خواهرم میگفت که پیر شدی دیگه ...

به آقای همی می گم ببین وقتی بعد از چند سال خبر مامان شدنت رو می دی همه چقدر خوشحال می شن ولی اگه همون سال اول زندگی میخواستی بچه دار شی هیچکی اینجوری خوشحال نمی شد. ...

هر روز براش دنبال اسم میگردم. احساسم میگه پسره ولی برای خودم اصلا مهم نیست فقط سالم بودنش رو ارزو میکنم

یه زمانی برام خیلی مهم بود که پسر باشه یا دختر اما وقتی به بودنش پی می بری فقط سالم بودنش رو از خدا میخوای همین و بس

مامانم دیروز می گفت وقتی فهمیدی این وروجک چیه بگو تا بریم برای خرید سیسمونی ...

گفتم مامان اخه چقدر عجله داری می دونی چقدر دیگه مونده ...

از اومدن به سر کار بیزار شدم دلم یه استراحت طولانی می خواد ...

 

 


یکشنبه 88/3/17 ساعت 1:5 عصر
نویسنده :  مامان نی نی

آخر اردیبهشت ماه دچار پهلو درد بدی شدم . شب رو به هر طریقی بود تحمل کردم اما صبح که بیدار شدم تا آماده شم بیام سرکار دیدم نمی شه دل دردم داره بیشتر می شه به آقای همی گفتم که حالم خیلی بده و منو ببره دکتر

اومدیم درمانگاه نزدیک خونه اما پزشک متخصص نبود یعنی همه متخصص هاشون ساعت 9 به بعد می اومدن به ناچار به نزد دکتر عمومی رفتیم و اونم یه عالمه آزمایش به صورت اورژانس برامون نوشت و با دادن اون‏ آزمایش ها و نشون دادن جواب بهش گفت که دچاز عفونت شدید کلیه شدم و با اون اوضاع خیلیه که تا الان تحمل کردم آخه گفت اینجور عفونت رو 3 روز بیمارستان بستری می کنن خلاصه اینکه یه سری قرص و آمپول داد به ما تا اگه با استفاده اونا بهبودی حاصل شد که هیچ در غیر اینصورت باید برم بیمارستان

اومدم خونه یه سرم سه ساعته داشتم که تزریق کردم به همراه یه آمپول خیلی قوی که اونم تزریق کردم و چون با تزریق اونا حالم بهتر شد دیگه قرص ها رو استفاده نکردم. تا اینکه اویل خرداد ماه شد و هر چی منتظر این خاله پری شدیم که با پراید قرمزش بیاد نیومد که نیومد و این باعث شد من شک به بارداری کنم ولی بازم تا ده روز تحمل کردم . آخر هفته رو رفته بودم سفر و دائما دچار دل درد می شدم اما چون شک به بارداری کرده بودم درد رو تحمل می کردم و در برابر حرفای آ‍ قای همی که مسکن رو پیشنهاد می داد مقاومت میکردم. تا اینکه به تهران برگشتیم و من خرید یه بیبی چک و امتحانش مطمئن شدم (حالا عکسش رو می ذارم براتون)

فردا رفتم آزمایشگاه و درخواست آزمایش خون کردم . صبح آزمایش رو دادم و عصر جوابش رو گرفتم و با کمال تعجب اعلام شد که جواب مثبته

اصلا انتظار نداشتم هر چی فکر میکردم نطفه این کوچولو ممکنه کی بسته شده باشه به جایی نمی رسیدم. اما شوک بزرگی بود.

چونکه مدتی بود که هر چی کتاب می خوندم در مورد خانواده هایی بود که بچه دار نمی شدن و آخر هم بچه ای رو به فرزندی قبول میکنن و با بزرگتر شدن بچه و فهمیدن موضوع اوضاع و احوال زندگیشون تغییر میکنه

می ترسیدم منم جز یکی از اون شخصیت های داشتان باشم و این برام دردناک بود برای همین وقتی فهمیدم جواب آزمایشم مثبته بدجوری دچار شک شدم.

جواب آزمایش تو دستم بود که وقتی برگشتم آقای همی رو پشت سرم دیدم و به روش لبخند زدم. موقع بالا اومدن از پله ها بهش گفتم خوب مبارک باشه ..

بعدش رفتم پیش یه دکتر متخصص زنان توی همون درمانگاه و موضوع بیماری عفونت و مصرف دارو رو بهش گفتم و اونم بهم اطمینان داد که مشکلی نیست و حتی گفت اون یه دونه آمپولی رو هم که استفاده نکردم استفاده کنم در ضمن قرص فولیک اسید رو هم مصرف کنم. همین طور مصرف روزانه سه لیوان شیر و یه دونه تخم مرغ و مرغ و گوشت و ماهی رو پیشنهاد داد.

حال و هوای خاصی دارم که اصلا قابل وصف نیست با این کوچولو که هنوز هم نمی دونم چیه و فقط آرزوی سلامتی اش رو دارم حرف میزنم و قربون صدقه اش می رم و دلم براش می سوزه که مجبوره گرسنه بمونه آخه من اصلا ناهار های شرکت رو نمی خورم از طری فرصت تهیه غذا تو خونه و آوردنش رو ندارم . امروز نهایت چیزی که خوردم دو فنجون شیر به همراه یه کیک و یه دونه موز بوده.

دارم لحظه شماری میکنم که زودتر برم خونه و به داد این شکم گرسنه برسم. برای من و کوچولوی وجودم دعا کنین.

نمی دونم براش مادر خوبی می شم اما خوشحالم که خدا منو لایق داشتن یکی از فرشته های اسمونیش دونست و بدن من مهمون خونه وجودش کرد. نی نی ناز ما اسفند ماه احتمالا به دنیا می یاد.

خیلی دلم میخواد بدونم الان چند هفته داره شایدم خیلی زوده اخه همون سی اردیبهشت که به خاطر بیماریم سونو داشتم هیچی نشون داده نشد وگرنه اون بهم میگفت که بارداری....

به هرحال خوشحالم بی اندازه زیاد

امیدوارم همه مادرهای چشم انتظار روزی طعم شیرین مادر شدن رو بچشن و اون لحظه رو ببینن خیلی شیرینه...

راستی تا الان به هیچ کس این موضوع رو نگفتم حتی مامانم- تنها کسی که موضوع رو می دونه عطیه اس

احتمالا آخر های تیرماه همه متوجه می شن چون انموقع عروسی دختر خواهر شوهرمه و ....

داداشای نانازم خیلی دوست داشتن دایی بشن این کوچولو اولین نوه خانواده منه همین طور اولین نتیجه تو خانواده پدری وای چقدر از بودنش خوشحالم

خدایا سپاسگزارم ...

 


دوشنبه 88/3/11 ساعت 6:14 عصر
نویسنده :  مامان نی نی

با گذشت چند ماه هنوز ار نی نی تو زندگی دو نفره ما خبر نیست و هر چی روزها جلوتر می ره نبودش بیشتر حس می شه وکاملا نیاز بهش رو درک می کنم

همیشه دلم می خواست از آقای همی بپرسم اگه یه روز ما بچه دار نشیم اون چکار می کنه ؟؟ تا اینکه دلم رو زدم به دریا و ...

 

چند روز پیش از آقای همی پرسیدم که اگه ما بچه دار نشیم؟!! .... بعد یکم سکوت و ادامه اش گفتم تو چکار می کنی؟؟

اون هیچی نگفت یه سکوت سنگین

دوباره گفت هر چی خدا بخواد شاید حکمتی داره

اما دلم می خواست یه جوابی بده تا من ادامه اش ازش بپرسم که اگه عیب من بود یا...

می خواستم بهش بگم حقشه اگه من عیب داشتم و نتونستم اونو پدر کنم

می خواستم بهش بگم حقشه که بره ازدواج دوباره کنه من راضی ام اما اون هیچی نگفت هیچی

و من رو دوباره با یه عالمه سوال با یه عالمه اما و اگر با یه عالمه شاید تنها گذاشت

اما گاهی وقتها وقتی دوستام می گن چند ماه طول کشیده یا حتی دکترشون گفته تا یک سال هم ممکنه زمان ببره بازم امیدوار می شم ولی بازم میترسم یعنی خدا واقعا منو لایق مادر شدن می دونه

یعنی خدا می ذاره من طعم لذت بخش مادر شدن رو بچشم

خدایا کمکم کن تنهام نذار

 


شنبه 87/11/19 ساعت 4:7 عصر
نویسنده :  مامان نی نی

پا وب اول: شلام شلام به همه مامان ها و نی نی های گلشون

نمی دونم این چیزی که می خوام بگم اسمش رو چی باید بذارم ترس یا فکر و خیال زیادی

نمی دونم چرا هر وقت تنها می شم تو تنهایی های خودم به جاهایی سفر رویایی می کنم که ..

شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشه اما ...

 

پا وب دوم: براتون پیش اومده گاهی وقتها فکر کنین یا این احساس بهتون دست بده که هیچ وقت نمی تونین طعم دلچسب مادر شدن رو بچشین. نمی دونم چرا این حس رو دارم البته نه این دوره ها همیشه این حس رو داشتم از خیلی قبل تر

حتی قبل از ازدواجم- همیشه فکر می کردم من هیچ وقت نمی تونم باردار بشم یا بتونم بفهمم مادر شدن چه لذتی داره اینکه خودت یه موجود دیگه رو پرورش بدی و به دنیا بیاری

حالا هم مدتیه این حس دوباره به سراغم اومده - شاید برای اینکه که انتظار دارم همون اولین بار نطفه یه کوچولو بسته بشه . . .

گاهی وقتها پشیمون می شم از اینکه تصمیم گرفتم باردار بشم چون فکر می کنم هنوز لیاقت پرورش دادن یه موجود رو ندارم . آخه اعتقاد دارم کسی که می خواد مادر باشه باید خیلی پاک و بی گناه باشه- نه من که همه وجودم گناهه

اخه اون طفلکی گناه داره - خدایا ازت می خوام اگه منو لایق می دونی که یکی از اون فرشته های زیبای آسمونیت رو تو دامنم بذاری پس معطلش نکن و یاری ام بده و اگه هنوز به اون اعتبار نرسیدم یاری ام ده یا لیاقتش رو پیدا کنم.

پا وب سوم : مامان های خوب و مهربون از نی نی های گلتون که قلبشون به پاکی و زلالی آب می مونه بخواین با همون دلشون برام دعا کنن خودتونم برام دعا کنین.

دعا کنین خدا هیچ وقت تنهامون نذاره . . .

 

                                                                     مامان نی نی


پنج شنبه 87/8/30 ساعت 4:12 عصر
نویسنده :  مامان نی نی

پا وب اول: شلام شلام صد تا شلام به همه نی نی گولی ها و همه مامان گلی ها

نمی دونم باید بگم دارم مادر می شم یا نه باید بگم می خوام مادر بشم

راستش شاید تا 20 روز دیگه مشخص بشه که خدا منو لایق دونسته؟!

لایق این که یکی از فرشته های آسمونی اش رو قسمتم کنه یا نه؟

از این به بعد باید خیلی مراقب خودم باشم چون همش توی روحیات یه کوچولوی بهشتی که الهی من قربونش برم تاثیر داره

غذاهای پاک و حلال بخورم. همون طور که به غذای جسمم اهمیت می دم غذای روحمم باید برام مهم باشه

پا وب دوم: یه کوچولو می ترسم اما بازم خوشحالم

خیلی خیلی زیاد

الهی من قربون نی نی خودم برم که خیلی مامانه

راستی مامانا می شه بگین بهترین راه برای اینکه مطمئن بشم یه کوچولو دارم چیه؟

حتما باید آزمایش خون بدم؟ آخه من خیلی از خون و خون دادن می ترسم ؟

 

پا وب سوم: نمی دونم چرا این دو روزه همش هوس خوردن دارم دوست دارم همش بخورم در صورتی که قبلا اصلا اینجوری نبودم. گرسنه ام نیست ها اما دوست دارم بخورم مخصوصا میوه

اما چون هنوز چیزی برام مشخص نشده کمی رعایت می کنم . اما  وقتی مطمئن بشم از این نی نی گوگولی چیزی دریغ نمیکنم .

وای خدا یعنی می شه منم مامان بشم !!!

اینقده نی نی دوست دارم. مخصوصا اگه این نی نی، مال خودم باشه

خیلی دوستتون دارم نی نی های شیطون

مواظب نی نی هاتون باشین مامانا

 

                                          مامان نی نی


یکشنبه 87/8/12 ساعت 6:42 عصر
<      1   2   3   4      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
رفتیم یه خونه دیگه...
مسافرت بابایی و دلتنگی مامانی
سرما خوردگی
اولین تکون وروجکمون . . .
بابایی گفته نگیم . . .
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
27524 :کل بازدیدها
15 :بازدید امروز
4 :بازدید دیروز
درباره خودم
وروجک مامانی  و بابایی
مامان نی نی
شلام به همه مامان گلی ها و شلام به نی نی گولی هاشون منم قراره یه مامانی بشم البته اگه خدا بخواد خوب چون از الان یه حس خیلی قشنگ و غریب به نی نی خودم دارم تصمیم گرفتم تمام حرفهامو از زمانی که تصمیم گرفتم این نی نی مهربون بیاد تو زندگیم رو بنویسم ... الهی من قربونش برم که دلم از الان براش تنگ می شه
لوگوی خودم
وروجک مامانی  و بابایی
لوگوی دوستان
لینک دوستان
اینترن کوچولو
آوای آشنا
اشتراک
 
آرشیو
پاییز 1387
زمستان 1387
بهار 1388
تابستان 1388
طراح قالب