مدتی توی نفس کم می یارم . نفسم بالا نمی یاد . چند تا کلمه حرف می زنم ها باید یه نفس عمیق بکشم تا بتونم ادامه بدم. دختر خواهر شوهرم میگه عادیه نفس بچه سنگینه من خودمم اینطوری بودم چند ماه اول اینطوریه و چند ماه آخر بقیه ایامش خوبه
آقای همی خیلی مراقبمه و این منو غرق لذت می کنه از اینکه حساسه و مراقب اینه که من چی میخورم برام شادی بخشه
دیروز میگفت وای برات میوه نخریدم گفتم اشکال نداره به اندازه فردا دارم . فردا که اومدم می ریم خرید می کنیم.
لحظه شماری می کنم برای اون روزی که تو وجودم حسش کنم . توی سایت ها هفته به هفته بودنش رو دنبال میکنم . با اینکه الان هیچی نیست اما من هر شب باهاش حرف می زنم هر صبح با اون بیدار می شم کمی می ترسم از اینکه خدایی نکرده اتفاقی بیفته و از دستش بدم اما محبوب تو تماس دیشب بهم گفت اصلا به اینا فکر نکن مهم بسته شدن نطفه بود که اتفاق افتاده ...
این وروجک شیطون بعد از 7 سال داره میاد . همه از غریبه و اشنا با شنیدن این خبر غرق در شادی می شن
مامانم که طفلکی به گریه افتاده بود وقتی بهش گفتن مامانبزرگ شدی
مادر شوهرم به تنها کسی که فکر نمی کرد ما بودیم چون خیلی به ما می گفتن اما ....
مامانبزرگم روی پاهاش از شادی بند نمی شد . دختر خواهر شوهرم با جیغ بهم تبریک میگفت
داداشی ها هم باور نمی کردن دارن دایی می شن و خواهرم میگفت که پیر شدی دیگه ...
به آقای همی می گم ببین وقتی بعد از چند سال خبر مامان شدنت رو می دی همه چقدر خوشحال می شن ولی اگه همون سال اول زندگی میخواستی بچه دار شی هیچکی اینجوری خوشحال نمی شد. ...
هر روز براش دنبال اسم میگردم. احساسم میگه پسره ولی برای خودم اصلا مهم نیست فقط سالم بودنش رو ارزو میکنم
یه زمانی برام خیلی مهم بود که پسر باشه یا دختر اما وقتی به بودنش پی می بری فقط سالم بودنش رو از خدا میخوای همین و بس
مامانم دیروز می گفت وقتی فهمیدی این وروجک چیه بگو تا بریم برای خرید سیسمونی ...
گفتم مامان اخه چقدر عجله داری می دونی چقدر دیگه مونده ...
از اومدن به سر کار بیزار شدم دلم یه استراحت طولانی می خواد ...