سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وروجک مامانی و بابایی
نویسنده :  مامان نی نی

سلام

به دلایلی رفتیم اینجا...

دوستای خوبمون بیاین  اینجا به دیدنمون...

 

http://vorojakemamani.blogfa.com/


چهارشنبه 88/6/25 ساعت 10:44 صبح
نویسنده :  مامان نی نی

سلام عسل مامان

امروز بابایی با دکتر و یکی دیگه از دوستاش برای یه مراسم رفتن شهرستان وقتی پرسید برم گفتم برو اشکال نداره اما از همون موقع که می ره غم عالم می یاد تو دلم. خیلی دلتنگش می شم . ساعت هفت بود که زنگ زد و گفت که یه ربعی می شه که رسیده داشتم گریه میکردم وقتی حرف می زد می دونم تو هم دلتنگشی نازگلکم. وقتی وسال میکرد کوتاه جواب می دادم که نفهمه بغض کردم و دارم گریه میکنم.

هر چی عمر زندگی مشترکمون بیشتر می شه عشق و علاقه منم بیشتر میشه وقتی هم دور میشه مثل کسی میمونم که همه وجودش رو گم کرده. بابایی خیلی دوست داشتنی ایه یه مرد کامل . ایشااله می یای و می بینیش . عاشقش می شی

 

تو چطوری عسل مامان فدای تو بشم من .

چند وقت پیش داشتم به مراسمی که وقتی یه نوزاد به دنیا می یاد انجام می دن فکر میکردم اینکه بزرگ خانواده تو گوشش اذان و اقامه میگه و اسمش رو تو گوشش بهش میگه. چقدر دوست داشتم بابای منم بود تا اذان رو در گوشت بگه.

آخه بابابزرگ تو شهید شده . سوم خرداد سال 77. وقتی هم سر سفره عقد بودم آرزو داشتم اونجا هم می بود هم اونجا که وقتی میخوان از دختر بله رو بگیرن و اون میگه با اجازه پدر و مادرم بله.

چون بابایی نبود من هیچی هم نگفتم و با یه بله همه چی تموم شد.

امیدوارم خدا همیشه سایه بابایی و بابابزرگ شما رو، رو سر ما نگه داره..الهی آمین.

من و تو از وقتی که تو شیطون بلا اومدی و مهمون جسم خاکی من شدی نتونستیم بریم دیدن بابابزرگ شما(منظورم بابایی خودمه)

و این برام خیلی دردناک تره. ایشااله اگر عید فطر قسمت شد و رفتیم حتما می ریم دیدنش.

بریم عیدی بدیم به بابابزرگ دیگه.

اگرچه بابایی شیطونی کرده و رفته بهش گفته ... و ازش خواسته که از خدا بخواد مراقب تو شیطونکمون باشه

نه اینکه به خدا نزدیک تره و ارج و قربش بیشتره . خدا هم دعاشو بی جواب نمی ذاره

اگر چه تو هم تا زمانی که پا تو این دنیا نذاری هنوز پیش خدا و بابابزرگی . سلام منو به بابابزرگ برسون و بگو دلم خیلی براش تنگ شده ..

بگو که خیلی دوستش دارم اگرچه گاهی وقتها دختر بدی می شم و ... خودش می دونه...

 

دوستت داریم قشنگم.


جمعه 88/6/13 ساعت 10:49 عصر
نویسنده :  مامان نی نی

سلام وروجک من ناناسم خوبی

گاهی وقتها حس میکنم تو دلم مثل یه نبض می زنی اما اونقدر که‏ آرومه بابایی میگه تو نیستی

تقریبا چند روزیه که سرما خوردم و بدجور با خودم درگیرم.

راستی روز یکشنبه رفتیم بیمارستان میلاد و جواب آزمایش غربالی که دکتر داده بود رو گرفتیم بعد هم اومدیم که به دکتر نشون بدیم.

موقعی داشت وزن میکرد دوباره وزن ماه پیش رو گفت. بهش گفتم مطمئنی درسته ؟ من اینهمه میخورم یعنی وزنم زیاد نشده . دوباره وزنم کرد و اینبار گفت یک کیلو زیاد کردم. خوب نمی دونم درست بود یا نه؟ شاید ترازوش خربا بود آخه از وقتی شما اومدی و تو دل مامانی خونه کردی یعنی من همش یک کیلو چاق شدم.

به هرحال نوبت بعدی رو برای 5 مهر داد. تو مهرماه مامان بزرگ گفته بود می یایم بریم خرید برای شما. دلم نمیخواد زیاد اذیت بشه و برای دارم سعی میکنم چیزهایی که زیاد ضروری نیست رو نخریم خوبه؟

الهی قربونت برم من. اینبار دارم از خونه خودمون برات می نویسم . دیگه یه جورایی وارد روز سه شنبه شدیم برای همین باید بگم دیروز. صبح که از خواب بیدار شدم چشام اصلا باز نمی شد صدامم یه جورایی مثل خروس شده بود و گرفته بود به بابایی گفتم من نمی یام و اون تنها رفت و منم تا ساعت دوازده و نیم خواب بود حسابی حال داد اساسی.

البته ساعت هشت بیدار شدم و زنگ زدم گفتم که نمی یام .

خلاصه امروز من و تو حسابی وتوپ خوابیدیم.

داشتم فکر میکردم یه روز در میون روزه رو بگیرم من که نمی تونم زیاد تو محل کارم بخورم پس روزه داشتن یا نداشتن چه فرقی با هم داره؟ بعد امروز که خونه بودم و دقیقه به دقیقه گرسنه بودم میخواستم چیز بخورم دیدم نمی شه بهم خیلی فشار می یاد تو روز هیچی نباشه تا موقع افطار من چهار بار تغذیه میکنم. تازه امروز که خونه بودم اینطوری بود تو محل کار که گاهی اونقدر گرسنه میشم اما جا برای خوردن پیدا نمیشه باید یه فکری برای این موضوع بکنم اینجوری که نمی شه؟

خوب عسلکم مواظب خودت باش

ببخش مامانی رو بده و اذیتت میکنه

دوستت داریم.

بی صبرانه هم منتظر در آغوش کشیدن تو وروجک ناناسمونیم .

 


سه شنبه 88/6/10 ساعت 12:53 صبح
نویسنده :  مامان نی نی

وای الان چه جوری بگم فرشته آسمونی من  تکون خورده نمی دونم.

روز پنجشنبه 5 شهریور ماه بود. ده دقیقه مونده بود به اذان صبح. بابایی رو زود بیدار کرده بودم برای خوردن سحری، برای همین یه نیم ساعتی مونده بود تا اذان. سحری رو که خورست بادنجان بود خوردیم و به بابایی گفتم تو برو بخواب برای نماز بیدارت میکنم. بابایی رفت خوابید منم یکم کارامو کردم و دیدم هنوز ده دقیقه دیگه مونده تا اذان رو بگن. برای همین رفتم کنار بابایی و دراز کشیدم. بابایی دستش رو انداخت رو شیمک مامانی بعد به خاطر اون فشار یه دفعه حس کردن یه حبابی تو دلم ترکید بمب

درست مثل یه ظرفی که روی یه شعله در حال جوشه و حباباش از ته ظرف میان رو و میترکن.

اون روز آخرین روز از هفته 18 بود و ما روز جمعه وارد اولین روز هفته نوزدهم می شدیم و برام غیر قابل باور بود که تو توی آخرین روزهای ماه چهار داری خودتو نشون می دی نفسم حبس شده بود. با گفته های دیگرون به این نتیجه رسیده بودم که زودتر از ماه پنج حس نمی شی اما الان ..

وای خدا. بابایی که بیدار شد بهش گفتم. گفت واقعا/گفتم فکر کنم دیده دسته بابایشه خواسته یه خودی نشون بده ..

از اون روز به بعد بابایی هر از گاهی دستش رو میذاره رو شیمک من و میگه الان اینجاس.

شیطون مامان فقط دست بابایی میخواستی که خودتو نشون بدی از الان داری دلبری میکنی برای بابایی آره...

بابایی میگه که اگر تو دخمل بودی اسمت رو من انتخاب کنم اگر پسمل بودی بابایی

من بین اسم های سارا- باران- دینا - راحیل و ستایش موندم کدوم رو برات انتخاب کنم. اول از همه نظرم رو باران اما میترسم تو محیط فامیل خیلی خوب مورد قبول واقع نشه بعد رو دینا و سارا حالا نمی دونم کاش می شد یه جوری خودت رو اسمت نظر می دادی

بابایی فکر کنم اگر پسملی باشی بخواد اسمت رو بذاره محمد سجاد من بهش میگم دوست ندارم بذاری چون اسم پسمل عمه محبوبه جونم سجاد برای همین دوست ندارم اسم تکراری داشته باشیم اما بابایی قبول نمی کنه و میگه کار نداشته باش دیگه دختر بود تو بذار پسرش هم مال من.

اگر پسملی بودی بابایی رو زور میکنم و اسمت رو یا می ذارم امیر علی یا هومن

اول میخواستم بذارم آرتین اما دیدم یه جوری با اینکه معنی اش رو خیلی دوست داشتم اما دیدم وقتی بزرگ بشی همچین یه ذره اسمش بچگونه اس برای همین منصرف شدم. روهام هم دوست دارم اما به هر کی میگم زیاد تایید نمیکنه و بعضی ها که اصلا میگن این اسم هندیه ...

آخیش روزا رو خط  خطی میکنم برای رسیدن روز به روز به تو...

راستی نفیسه جون. دختر عمه زری خدا بیامرز هم یه نی نی داره حسم میگه مال اون دخملیه .. به هرحال امیدوارم هر چی که هست سالم و صالح باشه. اما نی نیش یه ذره شیطون بلاست و مامانیش رو اذیت میکنه . همیشه حالت تهو داره مثل تو ناز نازی من نیست که آروم باشی و به فکر مامانت که .. قربونت برم من. هر روز دستاتو و صورتو تصور میکنم و کلی قربون صدقه ات میرم شیطونکم/

راستی امروز سالروز عقد من و بابایی یعنی سالروز با هم بودنمون و امسال یه  ذره استثنائیه چون تو هم با مایی- برای همین امروز میخوایم بریم و بابایی رو یه ذره بعد از مدتها غافلگیر کنیم. باشه...

یه چیز دیگه اینکه با کلی تحقیق و تفحص تصمیم گرفتم تو رو همین تهران به دنیا بیارم با اینکه بابایی یه ذره مخالفه البته دلیلش رو دوست ندارم ها اما خوب دوست داشتم می شد به نظرش عمل کنم اما نمیشه فعلاً

 

مواظب خودت باش مامانی با اینکه من خیلی بدم و تغذیه خوبی ندارم و می دونم تو هم چیزی پیدا نمی کنی که ازش بخوای تغذیه کنی تقاضای بیجاییه اگر بخام خوب رشد کنی و توپولی بشی اما خوب ماه رمضونه و نمی شه دیگه... ولی بازم سعی میکنم که بهترین تغذیه رو داشته باشم. دوستت داریم ... من و بابایی عاشقتیم.


شنبه 88/6/7 ساعت 3:46 عصر
نویسنده :  مامان نی نی

سلام به عزی زدلم به خوبم به نی نی قشگنم. به یه وروجک شیطون دوست داشتنی

وای این چند روز نمی دونی کی کی میکردم بتونم بیام بنویسم گاهی وقتها میشد که بیام حتی صفحه رو هم باز کنم اما حس نوشتن نمی اومد

چند روز پیش یعنی 26 مرداد ماه من و شما به همراه بابایی رفتیم سونوگرافی. بابایی هم می تونست بیاد تو و این خوب بود چون دوست داشتم تو هم ببینه

وقتی وارد اتاق خانم دکتر شدیم من دراز کشیدم رو تخت و بابایی هم نشست رو صندلی ای که مقابل مانیتور بود . خانم دکتر هم شما رو قشنگ برامون اینور و اونور کرد وقتی داشت تصویرت رو تو مانیتور نشون می داد یه لحظه تکون خوردی که به بابایی گفت بیا براتون ابراز احساسات هم میکنه قربونت برم من

بعد صدای قلبت رو گذاشت عین یه اسب که داره با سرعت می دوه وقتی بابایی گفت چقدر سریعه اون گفت که دو برابر ضربان قلب مادر قلبش می زنه .

توی برگه نوشته 143 تا در دقیقه صدای ضربان قب شماست. هوووووووووووووم دوستت دارم.

دیگه سرتو هم نشون داد البته من تو مانیتور زیاد دید نداشتم اما بابایی دید.

تازه بهمون گفت تو کوشمولو چی هستی .وای اونقدر ذوق مرگ شدم. تو پوستم نمی گنجیدم حالا دیگه می دونستم باید بهت بگم .... اما اونجوری همش باید میگفتم وروجکم عزیزکم ملوسکم.

اما حالا میگم ... قشنگم

دیگه الان می دونیم باید دنبال چه اسمی برات باشیم. بابایی هم گفت فعلن به کسی نگیم تو شیطون چی هستی

می خواستم اینجا بنویسم ها اما باز نمی شه دیگه...

قربون هر چی قند عسله من برم...

 


چهارشنبه 88/5/28 ساعت 4:5 عصر

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
رفتیم یه خونه دیگه...
مسافرت بابایی و دلتنگی مامانی
سرما خوردگی
اولین تکون وروجکمون . . .
بابایی گفته نگیم . . .
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
27454 :کل بازدیدها
0 :بازدید امروز
0 :بازدید دیروز
درباره خودم
وروجک مامانی  و بابایی
مامان نی نی
شلام به همه مامان گلی ها و شلام به نی نی گولی هاشون منم قراره یه مامانی بشم البته اگه خدا بخواد خوب چون از الان یه حس خیلی قشنگ و غریب به نی نی خودم دارم تصمیم گرفتم تمام حرفهامو از زمانی که تصمیم گرفتم این نی نی مهربون بیاد تو زندگیم رو بنویسم ... الهی من قربونش برم که دلم از الان براش تنگ می شه
لوگوی خودم
وروجک مامانی  و بابایی
لوگوی دوستان
لینک دوستان
اینترن کوچولو
آوای آشنا
اشتراک
 
آرشیو
پاییز 1387
زمستان 1387
بهار 1388
تابستان 1388
طراح قالب