سلام عسل مامان
امروز بابایی با دکتر و یکی دیگه از دوستاش برای یه مراسم رفتن شهرستان وقتی پرسید برم گفتم برو اشکال نداره اما از همون موقع که می ره غم عالم می یاد تو دلم. خیلی دلتنگش می شم . ساعت هفت بود که زنگ زد و گفت که یه ربعی می شه که رسیده داشتم گریه میکردم وقتی حرف می زد می دونم تو هم دلتنگشی نازگلکم. وقتی وسال میکرد کوتاه جواب می دادم که نفهمه بغض کردم و دارم گریه میکنم.
هر چی عمر زندگی مشترکمون بیشتر می شه عشق و علاقه منم بیشتر میشه وقتی هم دور میشه مثل کسی میمونم که همه وجودش رو گم کرده. بابایی خیلی دوست داشتنی ایه یه مرد کامل . ایشااله می یای و می بینیش . عاشقش می شی
تو چطوری عسل مامان فدای تو بشم من .
چند وقت پیش داشتم به مراسمی که وقتی یه نوزاد به دنیا می یاد انجام می دن فکر میکردم اینکه بزرگ خانواده تو گوشش اذان و اقامه میگه و اسمش رو تو گوشش بهش میگه. چقدر دوست داشتم بابای منم بود تا اذان رو در گوشت بگه.
آخه بابابزرگ تو شهید شده . سوم خرداد سال 77. وقتی هم سر سفره عقد بودم آرزو داشتم اونجا هم می بود هم اونجا که وقتی میخوان از دختر بله رو بگیرن و اون میگه با اجازه پدر و مادرم بله.
چون بابایی نبود من هیچی هم نگفتم و با یه بله همه چی تموم شد.
امیدوارم خدا همیشه سایه بابایی و بابابزرگ شما رو، رو سر ما نگه داره..الهی آمین.
من و تو از وقتی که تو شیطون بلا اومدی و مهمون جسم خاکی من شدی نتونستیم بریم دیدن بابابزرگ شما(منظورم بابایی خودمه)
و این برام خیلی دردناک تره. ایشااله اگر عید فطر قسمت شد و رفتیم حتما می ریم دیدنش.
بریم عیدی بدیم به بابابزرگ دیگه.
اگرچه بابایی شیطونی کرده و رفته بهش گفته ... و ازش خواسته که از خدا بخواد مراقب تو شیطونکمون باشه
نه اینکه به خدا نزدیک تره و ارج و قربش بیشتره . خدا هم دعاشو بی جواب نمی ذاره
اگر چه تو هم تا زمانی که پا تو این دنیا نذاری هنوز پیش خدا و بابابزرگی . سلام منو به بابابزرگ برسون و بگو دلم خیلی براش تنگ شده ..
بگو که خیلی دوستش دارم اگرچه گاهی وقتها دختر بدی می شم و ... خودش می دونه...
دوستت داریم قشنگم.